عشق ماماني و بابايي،نازنينعشق ماماني و بابايي،نازنين، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

نازنین زهرا عشق ماماني و بابايي

حرفها و کارهای نازنین زهرا

الهی شکر نازنین امروز بهتر بود دیشب هم راحت خوابید.حالا بگم از کارهاش و حرفهاش.موقعی که صداش میکنیم میگه به یعنی بله-تا صدای بوق ماشین میشنوه میگه بابا-موقعی که ببینه من دارم وضو میگیرم میگه ادا یعنی الله و جانمازمو میاره-موقعی هم که ببینه من دارم چیزی میشورم تا کارم تموم میشه میره طرف در بالکن یعنی من برم لباس آویزون کنم نازنین خانم هم بره بیرون.روسری میکنه سرش کیف هم میندازه روی دستش میگه دده.شبها هم دست میندازه دور گردنم تا بخوابه .هر چه خدارو شکر کنم بازم کمه که این نعمت به این بزرگی به من داده.فردا هم میخوام برم سونوگرافی تا ببینیم اون خوشگل تو راهی چیه ان شا الله هر چی که باشه سالم باشه برای ما هیچ فرقی نمیکنه. ...
22 آبان 1391

نا آرومی های نازنین

ا ین چند روز که چیزی ننوشتم اتفاق خاصی پیش نیومد  همه چیزمثل همیشه بود همه جا امن و امان.ولی از روز جمعه تا حالا نازنین نا آرومی میکنه همش میخواد بغل بشه دیشب هم تب کرده بود نمیدونم ولی فکر کنم میخواد دندون در بیاره.خدا کنه بچم زودتر خوب بشه اصلا حوصله نداره.
21 آبان 1391

خوابیدن نازنین زهرا

جمعه شب نامزدی دعوت داشتیم و ما زودتر رفتیم.بعد که عمه های نازنین اومدن نازنین خیلی خوشحال شد و خوشبختانه دیگه کاری به من نداشت و همش پیش عمه ها و فاطمه و حدیث بود.خدارو شکر از موقعی که راه میره باز بهتر شده و کمتر به من میچسبه.هر وقت میخوایم بخوابیم دوست داره پیش من و بابایی باشه و بهش میگم بیا تو جیگر مامان بخواب میاد توی بغلم و برای چند ثانیه میچسبه تو بغلم و بعضی وقتها همونجا خوابش میبره.بعضی شبها هم اینقدر با بابایی بازی میکنه تا خسته بشه و خودش بیاد بخوابه .همش میاد پیشم و میگه به به.بعضی وقتها دیگه نمیدونم باید بهش چی بدم همه چیز خورده.الان هم پیش بابایی خوابیده که من تونستم بیام بنویسم وگرنه نمیذاره همش میگه من و باید بشینه خودش دست...
14 آبان 1391

عید قربان

روز پنج شنبه خونه داداش دعوت بودیم و من و نازنین همراه بابایی که میخواست بره دعای عرفه رفتیم و ناهار اونجا بودیم.تا عصر که بقیه هم اومدن وبه  نازنین حسابی خوش گذشت.شب که اقایون اومدن من مانتو پوشیدم و نازنین دیگه از بغلم نمیومد پایین و همش میگفت دده.چون بابایی روزه بود نیومد و من شب خونه مامان موندم ونازنین از بس خسته بود سریع خوابید و صبح ساعت هشت و نیم بیدار شد  و چون مامان اینا هر سال عید قربان قربونی میکنن_براشون ببعی اوردن و نازنین خیلی خوشحال شد و همش داخل حیاط بود. و میگفت ببه.تا ظهر که دیگه بابایی زنگ زد و گفت عمه ها میخوان برن پارک و اومد دنبال ما و با هم رفتیم بوستان خانواده.خیلی خوش گذشت و پارک بازی هم بود مگه نازنین خا...
6 آبان 1391

راه رفتن نازنین زهرا

روز جمعه عمه های نازنین اینجا بودن و نازنین خانم حسابی بازی و شیطنت کرد........شب هم میخواست همراهشون بره نمیدونست چجوری بای بای کنه جیغ میزد و دست تکون میداد.این روزا هم دیگه خیلی گاگله نمیکنه بیشتر راه میره.اینقدر راه رفتنش بامزه هست که خدا میدونه البته هنوز درست نمیتونه ولی خوبه.دیروز کیف خونه سازیهاشو انداخته بود دستش و بای بای میکرد یعنی میخواست بره دده.این روزا یاد گرفته میگه من.هر چیزی که بخواد یا نخواد -بخواد بیاد بغل من همش میگه من.ما شا الله خیلی باهوشه البته نمیدونم شاید همه بچه ها تو این سن همین طور باشن .حتی بعضی از چیزارو که هنوز ندیده تشخیص میده که چیه.
30 مهر 1391

روزانه های نازنین

دیروز چون من نوبت دکتر داشتم نازنینو گذاشتم پیش خاله زهرا.چون با خالش خیلی راحته و پرنیا رو خیلی دوست داره.سه چهار ساعتی اونجا بود کلی بازی کرده بود و خندیده بود تازه موقعی که میخواستیم بیام گریه میکرد نمیذاشت بشونمش روی کرییرش.بعد هم توی خونه دوباره شروع کرد به شیطنت تا موقعی که خوابید.
26 مهر 1391

روزانه های نازنین زهرا

دیروز نازنین کمک من و مامان جون سبزی پاک کرد .قربون دستای کو چو لوش برم اینقدر این سبزی ها رو دونه دونه پاک میکرد که خدا میدونه.البته بعد هم اینور و اونور ریختشون.ظهر هم خورشت کرفس داشتیم گذاشتیم که بخوره بعد از کمی خوردن چون صبح زود بیدار شده بود با چشمای بسته میخورد .امروز هم من رفتم داخل بالکن تا لباس بندازم درو بستم تا نازنین نیاد بیرون چون خاک هست و لباساشو تازه عوض کرده بودم گویا این اومده بود پشت در و چیزی نمیگفت وقتی خواستم بیام داخل هر چی بهش گفتم برو کنار نرفت و ایستاده بود به گریه کردن چون میترسیدم پاش بره زیر در درو باز نکردم دستمو کردم داخل دستمو گرفته بود و گریه میکرد.من از بالکن صدا زدم تا مامانجون اومده و نازنینو برداشته و م...
24 مهر 1391

روزانه های نازنین زهرا

امروز نازنین خدارو شکر دختر خوبی بود و اصلا نق نزد.از موقعی که از شیر گرفتمش غذا خوردنش خیلی بهتر شده.امروز داشتیم با هم صبحانه میخوردیم نازنین هم نون برداشته مربا میذاره بعد هم خامه ولی نخوردش.همش منو میبره سر یخچال میگه به به .اگر اب بخواد اشاره لیوانش که داخل جا ظرفی هست میکنه.امروز چون ظهر زود بیدار شد الان خوابیده که من میتونم بنویسم.
19 مهر 1391

خرید لباس

    دیروز من و بابایی و نازنین رفتیم برای عزیزم خرید کردیم. اول که تو بغل بابایی خواب بود بعد که بیدار شد من یه سویی شرت نشونش دادم دیگه بهم ندادش .   بعد خودش خسته شد و انداختش .چند تا بلوز براش گرفتم و دو دست بلوز و شلوار.یکی از بلوز و شلوارشو خیلی دوست داره همینطور دیروز تا حالا میگیرتش توی بغلش و به کسی هم نمیده.میخواستیم بکنیم تنش گریه میکرد نمیذاشت تا بالاخره موفق شدیم و خیلی بهش میامد خیلی ماه شده بود.این روزا عزیزم سحر خیز شده ساعت هفت از خواب بیدار میشه صبحانه تخم مرغ میخوره و حدود ساعت نه دوباره میخوابه تا یک ساعت .همیشه عصر یکی دو ساعت میخوابه ولی دیروز رفتیم خونه خاله زهرا و تا موقعی...
18 مهر 1391