عشق ماماني و بابايي،نازنينعشق ماماني و بابايي،نازنين، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

نازنین زهرا عشق ماماني و بابايي

حرفهای نازنین زهرا

نازنین خانم چیز های زیادی یاد گرفته.یاد گرفته چشماشو نشون میده-دستاشو میبره بالا میگه ادا یعنی الله-  به به میگه-بابا و ماما میگه-فوت میکنه-اده یعنی بده.
7 شهريور 1391

خاطرات سفر نازنین زهرا

صبحانه رو در کاشان خوردیم و ناهار رو در اباده.و شب ساعت هشت رسیدیم شیراز.خلاصه بگم که به هممون خیلی خوش گذشت بیشتر به خاطر نازنین خانم عزیزم.این سومین سفر نازنین بود در این یک سال.راستی یادم رفت بگم که از مشهد برای نازنین عروسک و لباس قرمز خوشگل خریدیم که یادگاری باشه از این سفر.
6 شهريور 1391

خاطرات سفر نازنین زهرا

فردا بعد از نماز صبح حرکت کردیم به سمت تهران و ظهر رسیدیم حرم شاه عبد العظیم حسنی.ناهار خوردیم و بعد از زیارت کمی استراحت کردیم و راهی قم شدیم.البته بگم که نازنین ظهر نخوابید و همش داخل حرم بازی میکرد ولی تا اومد داخل ماشین خوابید.تقریبا یک ساعت قبل از اذان رسیدیم حرم حضرت معصومه (ع) و نماز مغرب رو خوندیم و رفتیم جمکران.شب رو اونجا بودیم و صبح بعد از نماز حرکت کردیم.هر جا که حرم بود نازنین دستشو میگرفت به ضریح و نمیذاشت کسی بیاد جلو.
6 شهريور 1391

خاطرات سفر نازنین زهرا

بعد رفتیم به سمت چالوس چون میخواستیم بریم نمک آبرود-تله کابین-خیلی جای با صفایی هست.بعد از دو ساعت که داخل صف بودیم سوار تله کابین شدیم قبلش نازنین خواب بود و داخل تله کابین خبلی عکس العمل نشون نداد.رفتیم بالا و کمی گشت زدیم و بعد از یک ساعت اومدیم پایین.این سری نازنین حسابی خودشو خالی کرد.اینقدر جیغ کشید و خوشحال بود که خدا میدونه.شب رو داخل یه پارک چادر زدیم و بعد از خوردن شام بارون گرفت گفتیم شاید تموم بشه ولی ادامه دار بود همه چیزامون خیس شد .من و نازنین و بابایی اومدیم داخل ماشین خوابیدیم و نازنین هم از همون شب آبریزش بینی پیدا کرد و سرما خورد.
6 شهريور 1391

خاطرات سفر نازنین زهرا

بعد حرکت کردیم به طرف جنگل های گلستان.ظهر ناهارو اونجا خوردیم .رودخونه ای اونجا بود که نازنین کمی پاهاشو گذاشتیم داخل اب.شب رسیدیم بابلسر و چون خیلی گرم بود ویلا گرفتیم .دوباره نازنین شیطونیهاش شروع شد و بعد از دوش گرفتن همه خوابیدیم.و صبح رفتیم  کنار دریا.ولی آب تنی نرفتیم.نازنین هم با بابایی سوار اسب شد البته نازنین به اسب میگفت ببه(یعنی گربه).
6 شهريور 1391

خاطرات سفر نازنین زهرا

بعد از مشهد راهی شمال شدیم .ظهر از مشهد حرکت کردیم و شب در منطقه تفریحی بش قارداش در بجنورد موندیم.چادر زدیم چون نازنین خیلی دوست داره.شب که خواستیم بخوابیم نازنین نخوابید و میخواست بیاد بیرون به خاطر همین من و مامان جون نازنینو بردیم داخل پارک کمی بازی کرد و چون خسته شده بود زود خوابید.
6 شهريور 1391

خاطرات سفر نازنین زهرا

روز چهارشنبه ظهر رسیدیم مشهد.رفتیم بیت العباس که از همین جا رزرو کرده بودیم.دوباره نازنین از خوشحالی نمیدونست چکار کنه.خلاصه چهار روز مشهد بودیم .نازنین هم یاد گرفته میگه الله البته به زبون خودش که میگه ادا دستاشم میبره بالا.داخل صحن های حرم برای خودش میرفت و اگر بچه ای پیدا میکرد خیلی خوشحال میشد و دیگه نمیومد که بریم.کمی با بابایی دستشو گرفتیم راه رفت داخل حرم گفتیم شاید زودتر راه بیفته.خیلی با صفا بود جای همه خالی.
6 شهريور 1391