روزانه های نازنین زهرا
دیروز نازنین کمک من و مامان جون سبزی پاک کرد .قربون دستای کو چو لوش برم اینقدر این سبزی ها رو دونه دونه پاک میکرد که خدا میدونه.البته بعد هم اینور و اونور ریختشون.ظهر هم خورشت کرفس داشتیم گذاشتیم که بخوره بعد از کمی خوردن چون صبح زود بیدار شده بود با چشمای بسته میخورد .امروز هم من رفتم داخل بالکن تا لباس بندازم درو بستم تا نازنین نیاد بیرون چون خاک هست و لباساشو تازه عوض کرده بودم گویا این اومده بود پشت در و چیزی نمیگفت وقتی خواستم بیام داخل هر چی بهش گفتم برو کنار نرفت و ایستاده بود به گریه کردن چون میترسیدم پاش بره زیر در درو باز نکردم دستمو کردم داخل دستمو گرفته بود و گریه میکرد.من از بالکن صدا زدم تا مامانجون اومده و نازنینو برداشته و من اومدم داخل.بنده خدا هم خیلی ترسیده بود چون صدای گریه نازنین میومده فکر کرده اتفاقی برای نازنین افتاده.امروز هم ساعت هفت و نیم بیدار شده و الان بردم با گالسکه داخل کوچه گردوندمش تا خوابید.