بدون عنوان
امروز هر چی به بابایی زنگ زدم یا نمیگرفت یا جواب نمیداد دیگه دلم شور میزد.بالاخره ساعت یازده شب به وقت اینجا تونستم باهاش حرف بزنم.حالش هم خوب بود و خیلی خوشحال بود داشت شام میخورد.گفت برای نازنین زهرا چند دست لباس گرفتم.ولی من ناراحت شدم چون فکر میکردم سه شنبه میاد ولی گفت چهار شنبه میرسه ان شا الله.اشکال نداره هر جا باشه سالم و خوشحال باشه ما هم تحمل میکنیم.
نویسنده :
بابا و مامان
23:25