عشق ماماني و بابايي،نازنينعشق ماماني و بابايي،نازنين، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نازنین زهرا عشق ماماني و بابايي

بدون عنوان

امروز هر چی به بابایی زنگ زدم یا نمیگرفت یا جواب نمیداد دیگه دلم شور میزد.بالاخره ساعت یازده شب به وقت اینجا تونستم باهاش حرف بزنم.حالش هم خوب بود و خیلی خوشحال بود داشت شام میخورد.گفت برای نازنین زهرا چند دست لباس گرفتم.ولی من ناراحت شدم چون فکر میکردم سه شنبه میاد ولی گفت چهار شنبه میرسه ان شا الله.اشکال نداره هر جا باشه سالم و خوشحال باشه ما هم تحمل میکنیم.
24 ارديبهشت 1391

روزانه های نازنین

دیروز من و نازنین رفتیم خونه خاله زهرا.نازنین با خاله زهراش خیلی جوره. اونجا اصلا غریبی نمیکنه.تا عصر اونجا بودیم بعد مامانجون زنگ زد گفت بیاین خونه عمه های نازنین و عمو اومده.ما هم ساعت هشت بود برگشتیم خونه و خیلی خوش گذشت.عمو اصغر کیک گرفته بود به مناسبت روز مادر.موقعی کیک گرفتند جلو نازنین دهنشو باز کرد و یه گاز به کیک زد تمام صورت و دستش کیکی شده بود.دیگه تا اخر شب پیشمون بودن و بعد رفتن و من و نازنین هم اومدیم بالا خوابیدیم. امروز هم خونه بودیم و جایی نرفتیم.عصر نازنینو بردم با گالسکه تو کوچه گردوندم و اومدم.   ...
24 ارديبهشت 1391

کوتاه کردن موهای نازنین زهرا

دیروز که با مامانجون و نازنین زهرا رفتیم بیرون نازنین رو بردیم ارایشگاه مردانه و موهاشو کوتاه کردیم.اینقدر گریه کرد که خدا میدونه مخصوصا وقتی سشوار روشن شد چون نازنین از صدای سشوار میترسه.حالا دیگه کاملا شد شبیه پسرا.جای بابایی هم سبز هست.حیف که نازنین فعلا خیلی احساس نمیکنه که باباش نیست فکر کنم بعد که باباش برگرده نشناستش.   ...
22 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

دیروز ما تا بعد از ظهر خونه مامانم بودیم بعدش رفتیم دنبال عمه رقیه ورفتیم خونه عمه سمیه تا برای بابای نازنین آش درست کنیم.ساعت هشت هم رفتیم پارک سر شهرکشون ولی یه کم هوا سرد بود و زود برگشتیم خونه.امروز هم ما خونه هستیم.عصر میخوایم با مامانجون نازنین بریم بیرون خرید.
21 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

نازنین خانم این روزا دوست داره همش بره بیرون .البته مامانجونش هم موقعی که من کار دارم میبردش.خودم هم هر وقت خواستم برم بیرون میبرمش.ان قدر خوشحال میشه .دست میزنه-جیغ میکشه-دیگه بغل اقاجونش نمیشینه تا بغلش کنیم ببریمش.
19 ارديبهشت 1391

سفر بابایی نازنین زهرا

بابای نازنین زهرا دیروز رفت کربلا و من و نازنینو تنها گذاشت.اما نازنین هنوز کوچولو هست که بخواد بیتابی کنه.تو عالم خودش سیر میکنه.ولی من خیلی سختمه اما گفتم برو اونجا دعامون کن و بخواه که ان شا الله دفعه دیگه همه با هم بریم.دیروز با نازنین و مامانجون-خاله مرضیه-عمه سمیه و فاطمه رفتیم بدرقه و بابارو سپردیم به خدا و برگشتیم.امروز هم میخوایم بریم خونه مامانجون با خاله زهرا و شب هم اونجا باشیم تا فردا بریم خونه عمه سمیه و برای بابایی اش پشت پا بپزیم.
19 ارديبهشت 1391

هشت ماهگی نازنین زهرا

نازنین خانم هشت ماهش هم تموم شد ولی هنوز نه گاگله میکنه -نه سینه خیز میره .الهی قربونش برم خیلی بامزه هست.داخل رورووک خیلی دوست نداره بشینه ولی تابشو دوست داره.موقعی که میخوام برم بیرون دیگه بغل اقاجون نمیشه جیغ میزنه یعنی منم با خودت ببر.همینطور که نشسته انگشت شست پاشو میکنه تو دهن.
16 ارديبهشت 1391

پارک رفتن نازنین زهرا

چند روز پیش نازنین زهرا رو با بابایی بردیم پارک.اینقدر دوست داشت که خدا میدونه.خوشحال شده بود .سوار تاب که شده بود میخندید و جیغ میکشید ولی داخل سرسره میترسید خلاصه خیلی دوست داشت. ...
4 ارديبهشت 1391

نشستن نازنین زهرا

نازنین زهرا الان هفت ماه و نیمش هست دیگه میتونه بشینه و توی رورووک هم میتونه پا بزنه و بره. ولی دوباره این روزا غذا نمیخوره نمیدونم باید چیکار کنم. ...
25 فروردين 1391

بدون عنوان

نازنین زهرا رو دیروز بردم دکتر.گفت خدارو شکر همه چیش خوبه ولی یه کم  وزنش کم هست.شربت زینک براش نوشته تا ببینیم چی میشه.امروز ابریزش بینی پیدا کرده و حال نداره خدا کنیم زودتر خوب  بشه.
21 فروردين 1391