عشق ماماني و بابايي،نازنينعشق ماماني و بابايي،نازنين، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

نازنین زهرا عشق ماماني و بابايي

حرفها و کارهای نازنین زهرا

الهی شکر نازنین امروز بهتر بود دیشب هم راحت خوابید.حالا بگم از کارهاش و حرفهاش.موقعی که صداش میکنیم میگه به یعنی بله-تا صدای بوق ماشین میشنوه میگه بابا-موقعی که ببینه من دارم وضو میگیرم میگه ادا یعنی الله و جانمازمو میاره-موقعی هم که ببینه من دارم چیزی میشورم تا کارم تموم میشه میره طرف در بالکن یعنی من برم لباس آویزون کنم نازنین خانم هم بره بیرون.روسری میکنه سرش کیف هم میندازه روی دستش میگه دده.شبها هم دست میندازه دور گردنم تا بخوابه .هر چه خدارو شکر کنم بازم کمه که این نعمت به این بزرگی به من داده.فردا هم میخوام برم سونوگرافی تا ببینیم اون خوشگل تو راهی چیه ان شا الله هر چی که باشه سالم باشه برای ما هیچ فرقی نمیکنه. ...
22 آبان 1391

نا آرومی های نازنین

ا ین چند روز که چیزی ننوشتم اتفاق خاصی پیش نیومد  همه چیزمثل همیشه بود همه جا امن و امان.ولی از روز جمعه تا حالا نازنین نا آرومی میکنه همش میخواد بغل بشه دیشب هم تب کرده بود نمیدونم ولی فکر کنم میخواد دندون در بیاره.خدا کنه بچم زودتر خوب بشه اصلا حوصله نداره.
21 آبان 1391

خوابیدن نازنین زهرا

جمعه شب نامزدی دعوت داشتیم و ما زودتر رفتیم.بعد که عمه های نازنین اومدن نازنین خیلی خوشحال شد و خوشبختانه دیگه کاری به من نداشت و همش پیش عمه ها و فاطمه و حدیث بود.خدارو شکر از موقعی که راه میره باز بهتر شده و کمتر به من میچسبه.هر وقت میخوایم بخوابیم دوست داره پیش من و بابایی باشه و بهش میگم بیا تو جیگر مامان بخواب میاد توی بغلم و برای چند ثانیه میچسبه تو بغلم و بعضی وقتها همونجا خوابش میبره.بعضی شبها هم اینقدر با بابایی بازی میکنه تا خسته بشه و خودش بیاد بخوابه .همش میاد پیشم و میگه به به.بعضی وقتها دیگه نمیدونم باید بهش چی بدم همه چیز خورده.الان هم پیش بابایی خوابیده که من تونستم بیام بنویسم وگرنه نمیذاره همش میگه من و باید بشینه خودش دست...
14 آبان 1391

عید قربان

روز پنج شنبه خونه داداش دعوت بودیم و من و نازنین همراه بابایی که میخواست بره دعای عرفه رفتیم و ناهار اونجا بودیم.تا عصر که بقیه هم اومدن وبه  نازنین حسابی خوش گذشت.شب که اقایون اومدن من مانتو پوشیدم و نازنین دیگه از بغلم نمیومد پایین و همش میگفت دده.چون بابایی روزه بود نیومد و من شب خونه مامان موندم ونازنین از بس خسته بود سریع خوابید و صبح ساعت هشت و نیم بیدار شد  و چون مامان اینا هر سال عید قربان قربونی میکنن_براشون ببعی اوردن و نازنین خیلی خوشحال شد و همش داخل حیاط بود. و میگفت ببه.تا ظهر که دیگه بابایی زنگ زد و گفت عمه ها میخوان برن پارک و اومد دنبال ما و با هم رفتیم بوستان خانواده.خیلی خوش گذشت و پارک بازی هم بود مگه نازنین خا...
6 آبان 1391

راه رفتن نازنین زهرا

روز جمعه عمه های نازنین اینجا بودن و نازنین خانم حسابی بازی و شیطنت کرد........شب هم میخواست همراهشون بره نمیدونست چجوری بای بای کنه جیغ میزد و دست تکون میداد.این روزا هم دیگه خیلی گاگله نمیکنه بیشتر راه میره.اینقدر راه رفتنش بامزه هست که خدا میدونه البته هنوز درست نمیتونه ولی خوبه.دیروز کیف خونه سازیهاشو انداخته بود دستش و بای بای میکرد یعنی میخواست بره دده.این روزا یاد گرفته میگه من.هر چیزی که بخواد یا نخواد -بخواد بیاد بغل من همش میگه من.ما شا الله خیلی باهوشه البته نمیدونم شاید همه بچه ها تو این سن همین طور باشن .حتی بعضی از چیزارو که هنوز ندیده تشخیص میده که چیه.
30 مهر 1391