عشق ماماني و بابايي،نازنينعشق ماماني و بابايي،نازنين، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

نازنین زهرا عشق ماماني و بابايي

روزانه های نازنین

دیروز چون من نوبت دکتر داشتم نازنینو گذاشتم پیش خاله زهرا.چون با خالش خیلی راحته و پرنیا رو خیلی دوست داره.سه چهار ساعتی اونجا بود کلی بازی کرده بود و خندیده بود تازه موقعی که میخواستیم بیام گریه میکرد نمیذاشت بشونمش روی کرییرش.بعد هم توی خونه دوباره شروع کرد به شیطنت تا موقعی که خوابید.
26 مهر 1391

روزانه های نازنین زهرا

دیروز نازنین کمک من و مامان جون سبزی پاک کرد .قربون دستای کو چو لوش برم اینقدر این سبزی ها رو دونه دونه پاک میکرد که خدا میدونه.البته بعد هم اینور و اونور ریختشون.ظهر هم خورشت کرفس داشتیم گذاشتیم که بخوره بعد از کمی خوردن چون صبح زود بیدار شده بود با چشمای بسته میخورد .امروز هم من رفتم داخل بالکن تا لباس بندازم درو بستم تا نازنین نیاد بیرون چون خاک هست و لباساشو تازه عوض کرده بودم گویا این اومده بود پشت در و چیزی نمیگفت وقتی خواستم بیام داخل هر چی بهش گفتم برو کنار نرفت و ایستاده بود به گریه کردن چون میترسیدم پاش بره زیر در درو باز نکردم دستمو کردم داخل دستمو گرفته بود و گریه میکرد.من از بالکن صدا زدم تا مامانجون اومده و نازنینو برداشته و م...
24 مهر 1391

روزانه های نازنین زهرا

امروز نازنین خدارو شکر دختر خوبی بود و اصلا نق نزد.از موقعی که از شیر گرفتمش غذا خوردنش خیلی بهتر شده.امروز داشتیم با هم صبحانه میخوردیم نازنین هم نون برداشته مربا میذاره بعد هم خامه ولی نخوردش.همش منو میبره سر یخچال میگه به به .اگر اب بخواد اشاره لیوانش که داخل جا ظرفی هست میکنه.امروز چون ظهر زود بیدار شد الان خوابیده که من میتونم بنویسم.
19 مهر 1391

خرید لباس

    دیروز من و بابایی و نازنین رفتیم برای عزیزم خرید کردیم. اول که تو بغل بابایی خواب بود بعد که بیدار شد من یه سویی شرت نشونش دادم دیگه بهم ندادش .   بعد خودش خسته شد و انداختش .چند تا بلوز براش گرفتم و دو دست بلوز و شلوار.یکی از بلوز و شلوارشو خیلی دوست داره همینطور دیروز تا حالا میگیرتش توی بغلش و به کسی هم نمیده.میخواستیم بکنیم تنش گریه میکرد نمیذاشت تا بالاخره موفق شدیم و خیلی بهش میامد خیلی ماه شده بود.این روزا عزیزم سحر خیز شده ساعت هفت از خواب بیدار میشه صبحانه تخم مرغ میخوره و حدود ساعت نه دوباره میخوابه تا یک ساعت .همیشه عصر یکی دو ساعت میخوابه ولی دیروز رفتیم خونه خاله زهرا و تا موقعی...
18 مهر 1391

سرما خوردن نازنین

سلام من و نازنین خانم سرما خوردیم.من که نمیتونم دارو بخورم ولی نازنینو بردم دکتر و بهش دارو داد و حالا خدا رو شکر بهتره. دیشب هم خونه عمه فاطمه بودیم ما شا الله اینقدر اذیت کرد که خدا میدونه. یه کلمه جدید هم گفت-میگفت محمد.امروز هم گفت ماست.البته بگم که این روزا هم تنهایی چند قدمی راه میره.هر چی میگردم کفش صدا دار برای بچم پیدا نمیکنم. امروز هم من و نازنین تنها هستیم چون بابایی برای کاری رفته اصفهان و تا شب ان شا الله برمیگرده.
14 مهر 1391

میلاد امام رضا

دیشب نازنینو بردیم جشن .یه عالمه شکلات خورد و دست زد ولی بعد از یک ساعت خسته شد.بغلش کردم و کمی گشتیم و بعد زنگ زدیم به بابایی و اومدیم خونه عمه فاطمه شام خوردیم و تا سوار ماشین شدیم نازنین خوابید.امروز یه کمی ابریزش بینی داره حالا شربت بهش دادم.فکر کنم به خاطر دندونش باشه چون دفعه پیش هم همینطور شد و بعد دیدم دندونش در آمده.حالا فعلا حالش خوبه و داره بازی میکنه خدارو شکر.این روزا خیلی جیغ میزنه هر چیزی میخواد جیغ میزنه و قهر میکنه تا بهش بدیم نمیدونم باید چیکار کنم میگن چون از شیر گرفتمش .
9 مهر 1391

سیزده ماهگی نازنین خانم

نازنین زهرا امروز سیزده ماهش تموم شد و یک ماه جدید رو میخواد شروع کنه.سومین دندون بالایی سمت چپ هم در اورده.هنوز راه نمیره امروز میخوام برم براش کفش صدا دار بگیرم شاید بتونه راه بره.چشمشو یاد گرفته نشون میده-بینی-و موهاش.هر چیزی میخوریم حتما اول باید بده به بابایی تا نگیره از دستش کوتاه نمیاد.یک اتفاقی افتاده که من خیلی ناراحتم چون نازنینو از شیر گرفتم .چون یه نینی دیگه هم میخواد به جمعمون اضافه بشه .البته تا یک سال که غذای اصلیش شیر بود  خورد حالا هم غذا خوردنش بهتر شده ولی من بازم دلم راضی نیست .دیگه هر چی صلاح خدا باشه .نی نی ما نیمه های اسفند دنیا میاد و تا اون موقع نازنین خانم هجده ماهه شده .خیلی خیلی دوست داریم نازنینم. ...
8 مهر 1391